اینجا

من اینجایم 

اینجا 

کنجی از یک شهر خاکستری 

موجود،به وقتی خاکستری 

با روحی خاکستری  

محبوس در چهارچوبی گندمگون.

دلم برای خودم تنگ می شه

همه چیز داره فراموشم می شه 

اونقدر همیشه منطقی بودن رو در اولویت قرار دادم  

اونقدر منطق و عقل نگهبان همیشگی رفتارها و کارهام بودن که احساسم داره فراموشم می شه 

اونقدر همیشه خواستم کارها رو درست انجام بدم یا حتی فقط خواستم انجام بدم که یادم رفته در مورد هر کدومشون چه فکر و احساسی داشتم  

هیچوقت دوست نداشتم اینطوری باشم  

اونقدر هر روز دارم جمع و جور می کنم ؛می شورم ؛می پزم و....... که یادم می ره فکر کنم یادم می ره احساس کنم 

وقتی مطالعه ندارم یعنی حداقل چند جمله رو به طور عمیق و جدی نمی خونم انگار یه موجود گیج ومنگ می شم که داره روزاش رو فقط می گذرونه 

نننننننننننننننننننننننننننننننننننننه اینطوری دوست ندارم 

بهترین قسمت فقط وجود پرنیانه که واقعا ماه شده 

ولی درستش می کنم فقط تمرکز می خواد قبل از خواب ؛و زمانهایی که پرنیان خودش آروم بازی می کنه 

که چی؟

هر چند وقت یکبار میزنه به سرم  

می گم خوب که چی؟ 

اسم مرضم رو گذاشتم ( که چی؟)  هرچند وقت یکبار می گم واسه چی اومدیم تو این دنیا آخههه؟ 

حالا اون هیچی چرا اون همه آدم از اول دنیا تا حالا اومدن به این دنیا ؟ 

خودم یه عالمه جواب دارم ها حتی جواب هام کاملا خودم رو قانع می کنه ولی بازم بعضی وقتا همه چی به نظرم خیلی مسخره می یاد 

خدا جونم رو خیلی دوست دارم ومهمترین ؛مهمترین ؛مهمترین چیز یا کسی که به نظرم زندگی رو ارزشمند می کنه همون خدا جونمه  

ولی از اون جایی که این یه مرض مزمنه خوب باید هر چند وقت یکبار عود کنه دیگه 

گاهی اوقات هم بعد از این مریضی به چیزای جدیدی می رسم ؛ایندفعه به خودم گفتم : 

بابا جون لازم نیست کار خاص و بزرگی انجام بدی اومدی تو هم زندگی رو بتجربی دیگه