خلوتی نیست

این روزها باز وقت نیست برای اینکه با خودم باشم ؛عروسی خواهر شوهرمه 

دقت کردین هر روزی یه برنامه ای تو زندگی آدما وجود داره که اونا رو از خودشون دور می کنه ؛البته می دونم که زندگی همین روزاست و من واقعی هم تو این روزای واقعی خودش نشون می ده ولی من دنبال یه خلوتم ؛یه گوشه دنج با یه کتاب خوشگل تا بتونه روحم تلطیف کنه و بهم اون روشنایی که می خوام رو بده. 

ولی باید سعی کنم تو همین روزا یه منِ خوب باشم کسی که بعدا از کاراش پشیمون که نشه هیچ بلکه به یاد این روزا که می افته لبخند بزنه و خوشحال باشه؛ اون وقته که رابطم با خودم به رنگ آبی خواهد بود.  

تا بعدا وقتی اون خلوتی که می خوام دست داد؛به اون که می خوام برسم. 

 

بعضی وقتا؛به روزهایی که میگذرند یا اطرافیانم از بیرون نگاه می کنم و احساس می کنم یه فیلم روی دور تندُ نگاه می کنم که نه تنهاهیچ فرصتی برای استاپ یا عقبگردش نیست بلکه سرعتش هم از این دور تند کمتر نمیشه و بعد احساس سرگیجه بهم دست می ده 

ولی حس خیلی جالبیه ؛چون همینکه می تونم دور وایسم و این فیلمو ببینم و بفهمم که چقدر سریع نمایش داده می شه باز یک احساس کنترلی بهم دست میده. 

 

 

واقعا نوشتن مثل به وجود اومدن می مونه 

من و دنیا

منظورم از اسم وبلاگم این بود که تو این صفحات از آنچه که منو به این دنیا متصل کرده بگم و از نقشی که تو این دنیا دارم یعنی علت به این دنیا اومدنم واقعا چی بوده و چه کاری توش انجام می دم ،رابطه من باهاش چیه و تا زمانی که تو این دنیا هستم قراره به چی برسم؟ 

منظورم از دنیا هم فیزیکی هم متا فیزیکیه 

 

می خوام همه رو بنویسم شاید نوشتن بهم کمکی کنه تا رابطم و نقشمو تو دنیا رو بهتر بفهمم.

پیشش خوابیدم تا خوابش ببره؛حالا رفته توی یه خواب نازو دوست داشتنی؛لبخند میزنه دوباره به حالت عادی که بازم مثل فرشته هاس برمی گرده و دوباره یه خنده صدا دار؛با وجود همه کارایی که دارم 

چقدر خوشحالم که این روزام با تو میگذرونم پرنیانم