حال خوب

سلام 

امروز حالم خیلی بهتره  

به حال وهوای چند روز پیشم بیشتر فکر کردم یکی از دلایلش این حس کمال گرایی لعنتیه که روانشناسا هم می گن همچین چیز خوبی نیست چون نمی ذاره آدم از زندگی عادیش و چیزای خوبی که داره به حد کافی لذت ببره ؛همش به چیزایی که نیست و کم داره و انجام نداده فکر می کنه(مثلا من فکر میکنم چرا نباید تو رشته خودم اطلاعات کامل نداشته باشم و یه کار نو انجام ندم یا مثلا چرا نباید ارتباطم با خدا در حد عالی عالی نباشه یا چرا جاهای معروف ودیدنی دنیا رو ندیدم نکنه اینطوری بمیرمیا مثلا آیا همه کارهایی که باید در سن ۶ماهگی واسه نوزاد انجام داد من انجام می دم؟یا بعض وقتا دوس دارم حس تنهایی رو به طرز خیلی نابی تجربه کنم یا حس عشق به جنس مخالف و یاحس آزادی رو یا مثلا دلم می خواد تنهایی یک روز برم خارج از شهر کنار یک رود پام رو بذارم تو آب خنک رود و به درختها نگاه کنم و فکر کنم وکتاب بخونم و اصلا هر کاری دلم می خواد بکنم(ولی همه این چیزایی که گفتم یا اصلا و کلا از توانم خارجه یا شرایط اجازه نمی ده).اینه که بعضی وقتا می زنه به سرم 

ولی خوب دوباره با خودم حرف زدم و چیزای خوبی که هست مثل همین گرفتن فوق لیسانس و شغل خوبی که الان تو زمان بچه داری مجبور نیست انجامش بدم و کتابهای خوبی که تا حالا خوندم و همین حسی که برای مطالعه بیشتر دارم و ووووووووووجججججججججججودد پرنیان گلم که وقتی بغلش می کنم کلی احساس وجود داشتن و به درد خوردن بهم دست می ده واحساس می کنم زندگی با همه آسودگی و فراغت بال و موفقیتهایی که می تونست بدون وجود پرنیان داشته باشه ولی واقعا واقعا بدون اون بی مزه بود و دیگه.... 

یه چیز عالی دیگه اینکه فکر رفتن به کا ـ ناـ  دا خیلی جدی داره جون می گیره تو ذهنم و چند وقتیه با همسرم در موردش حرف می زنیم ولی حالا خیلی جدی تر شدم و می خوام واقعا به عنوان یه هدف سه ساله رو کاغذ بیارمش و براش انرژی و وقت بذاریم که ایشالا هر چه زودتر بشه 

دیگه .... 

رابطم با خدا بهتر شده هرچند واقعا از این حرف خجالت می کشم ولی نمازهام و سه تا در میون می خونم ولی همیشه به یادشم وشکرگزار به خصوص وقتی برنامه آسمان ـشب رو می بینم می خوام سجده کنم فقط 

دیگه دیگه.... چند تا عکس خوشگل از پرنیان و بعد از عروسکاش؛ خرسیش و اینا گرفتم که (شاید خنده دار باشه ولی کلی بهم روحیه داد) 

سلام دوست عزیزی که کامنت گذاشته بودین ؛من قبل از اینکه آدرس وبتون رو ذخیره کنم ؛نظرتون رو تایید کردم و در نتیجه آدرس حذف شد ممنون می شم اگه دوباره آدرستون رو بذارید.

دل گرفته

نمی دونم چی می خوام.نمیدونم چمه؟ 

اینایی که می گم ربطی به زندگی روزمره ام نداره با تمام وجود به خاطر پرنیان هم که شده سعی می کنم خوش خلق و سرزنده باشم ولی این سطح منه 

در درونم یه چیز دیگه س؛یه چیزی که خودم هم نمی دونم چیه .دلم گرفته و یه جوری می خواد باز شه اما.... 

از کارهای نکرده دلم گرفته ؛از کتابهای نخونده دلم گرفته؛از جاهای نرفته دلم گرفته؛از دوستایی که کلی وقته که بهشون زنگ نزدم و ازشون خبر ندارم ولی حس انجامشم نیست دلم گرفته؛از ارتباطهایی که دلم می خواد داشته باشم و ندارم؛ازحسای خوبی که دلم می خواد لمسشون کنم و نکردم دلم گرفته؛از اینکه اکثر اوقات به خاطر اطرافیانم به خاطر همسرم مادرم خواهرم و این اواخر بچه ام؛اینکه نکنه یه وقت ناراحت بشن نکنه من بخوام باری روی بارشون باشم؛خودم نیستم و کارایی که دلم می خواد رو انجام نمی دم؛دلم گرفته. 

از کارایی که هر روز باید با وجود اینکه من رو می فرساین انجامشون بدم وگرنه نظم زندگی به هم می خوره دلم گرفته 

از اینکه نمی تونم بشینم برای خودم هر کاری که دوست دارم انجام بدم ؛یه آهنگ آروم یه شمع یه عود و بعد گریه و بعد خنده اصلا هر کاری؛از اینکه نمی تونم ؛دلم گرفته خیلی دلم گرفته 

خواهش می کنم اگه حرفی دارین واسم بنویسین اگه حسهای مشابه یا کاملا متفاوتی دارین ممنون می شم