پرنیانم

عاشقم عاشق 

 پرنیان من!کجا بودی تا حالا مامان جون که نبودی تا به زندگی من رنگ بدی. 

اعتراف می کنم قبل از تو زندگیم خیلی چیزا کم داشت حتی خودم را 

چون بلد نبودم چطور زندگی کنم مرسی که اومدی و با اومدنت یه عالمه عشق را به قلبم هدیه کردی. 

مرسی مرسی نازنازی خانم.وقتی دیروز از روی مبل افتادی و اونطوری گریه می کردی می خواستم برات بمیرم آخه عشق مامان نمی تونستم ببینم اونقدر ناراحت شدی .وقتی می دیدم تنها کسی ام که می تونه آرومت کنه ؛تنها کسی که پناه تو بود؛مسئول و مواظبت البته بعد از خدا ؛چه احساس قشنگی داشتم می خواستم تا ابد تو بغلم باشی؛نازنینم سعی می کنم مامان خوبی باشم واست.یه مامانی که وقتی تو چشات نگاه می کنم بتونم بهت احساس امنیت بدم می خوام از همین بچگی تا وقتی کاملا بزرگ می شی هر وقت داری یه کاری انجام می دی بهم فقط نگاه کنی و با نگاه مهربون و امن من مواجه شی؛حتی وقتی کار غلطی داری انجام می دی اونقدر امن باشم اونقدر مورد اعتمادت باشم که با خیال راحت نگام کنی و نظر منو بخونی . 

ولی باز بدونی؛ اینو بدونی عزیزم حتی وقتی کار اشتباهی انجام بدی 

مامان همیشه دوست داره همیشه. 

تنها کسی که در هر حالی بهت اعتماد داره و بهت شک نمی کنه ؛شک نمی کنه که تو از اون آدمای خوب خدایی که حتی اگه کار بدی انجام بدی دوست داری یه آدم خوب باشی؛مامان همیشه پناه تو می مونه همیشه هر جای راه زندگیت که باشی ؛هر جای این دنیا که باشی ؛یه جای گرم ونرم و امن تو بغل مامان داری.

یه دوست

سلام 

می خوام در مورد یه دوست بنویسم .خدای خوبم لطف کرده و یه دوست به من داده که خیلی ماه.می دونین واقعا یه موجود خاصییه که این روزا خیلی کم پیدا می شه.با وجود موقعیت اجتماعی خیلی خوب و تحصیلات تا مقطع دکترا اصلا اصلا مغرور نیست.یه فروتنی به جا و درست. 

از طرفی هم خیلی مهربونه و آدم رو حتی بهتر از خودش درک می کنه می تونم راحت باهاش حرف بزنم و از هیچ چیز نترسم اینکه بد برداشت کنه یا در موردم قضاوت ناجور بکنه چیزایی که شاید حتی اگه به خواهرم یا مامانم به خاطر اینکه معلوم نیست درموردم چه طوری فکر کنن نمی تونم بگم به اون می تونم بگم .می تونم خودم باشم. 

چقدر دلم می خواست مثل اون باشم ولی خیلی مونده تا بتونم اینطور رفتار کنم. 

یکی دیگه از خصوصیاتش که واقعا بهش غبطه می خورم قدردانیشه.قدر همه چیز رو و همه کس رو اونقدر خوب می دونه و ابراز می کنهکه شاید خود اون آدم هم قدر خودش رو اونطوری نمی دونسته. 

وقتی همه دوستا کنار هم میشینیم و حرف می زنیم اونه که همیشه بهترین جای حرف هر کسی رو پیدا می کنه و در موردش اظهارنظر می کنه و دیگران رو هم همراه خودش می کنه. 

در مورد خیلی چیزا اطلاعات داره ولی خیلی نرم می تونی بفهمی که اون اینهمه اطلاعات داره. 

خلاصه که خیلی ماهِ 

خب منم دلم می خواد اینطوری باشم آآآآآآآآه. 

راستی پادرد وکمر دردم هنوز هست ولی اون حسام یه کم تعدیل شده می خوام بیشتر فکر کنم 

وقتی پرنیان می خنده یا وقتی خیلی آروم و بغلش می کنم همه اون حسای بد یادم می ره ولی وقتی خیلی خسته ام خیلی گریه می کنه یا خیلی درد دارم اون حسا برمی گردناینطوریه دیگه

 

بی دلیل

سلام 

در این خیره سر ایام و این بغض آلود روزگار ؛زیر ضربات بی رحم ندانستن؛بهت زده و هراسان و مستاصل به این سو و آن سو می رود.به هر چیز دز اطرافش چنگ می زند برای رهایی از این بهت .اما همه چیز نخ نماست همه چیز کهنه است کهنه؛آنقدر کهنه که تاب نادانی او را ندارد و ریسمانی برای دانایی او نمی شود.یک چیز دیگر هم هست شاید؛چشمان فهم او آنقدر در غبارهای خستگی و روزمرگی و نادانیها؛کم سو شده بود که نمی توانست به آنچه باید چنگ بزند.

  

یه چیز رو من واقعا نمی دونم ؛چرا ما آدما بچه دار می شیم؟واقعا چرا؟تو تمام مدتی که حامله بودم وتو این ۶ ماهی که پرنیان به دنیا اومده سعی می کنم به خوشبینانه ترین وجه به این موضوع نگاه کنم و یه عالمه دلیل جورواجور عشقی و عاطفی تا فلسفی و اجتماعی و فردی برای خودم بیارم تا توجیهش کنم ولی توجیه نمی شم. 

من پرنیان رو دوست دارم در این هیچ شکی نیست معلومه که نمی شه موجود به این شیرینی و معصومی رو دوست نداشت ولی این ربطی به سوال من نداره اصلا چرا از اول می یاریمش که بعدا اینطوری واسش بمیریم؟ 

کمردرد امونم رو بریده این روزا پادرد هم اضافه شده الان دقیقا ۸ماه که من هر روز و هر لحظه کمر درد دارم که هیچ کاریش هم نمی شه کرد.آخه چرا؟ 

تمام هیکل واندامم به هم خورده همه چی؛پوستم هم داغون شده واقعا نمی خوام اصلا خودم رو تو آینه نگاه کنم؛منی که همیشه تا وقت گیر می آوردم جلوی آینه بودم و کمرم رو اندازه گیری می کردم که مبادا یه سانتیمتر این ور اون ور شده باشه. 

حالا تمام روزم؛در پی مواظبت ۲۴ ساعته از موجودییه که قادر به انجام هیچ کاری جز تکون دادن دست و پاش و گریه و خنده نیست.یک مواظبت طاقت فرسا چندین بار در روز دلم می خواد از فرط استیصال فقط گریه کنم فقط گریه. 

کسی که اصرار به آوردن بچه داشت یعنی همسرم تغییر چندانی تو زندگیش اتفاق نیفتاده فقط نهایتا مقدار پولی که در می آورد رو باید کمی بیشتر کنه. 

چرا بچه دار می شیم؟ 

می شینم به خودم خیلی چیزا می گما مثلا اینکه آدم دیگه تنها نیست ولی من می دونم که مامان خودم با وجود ما بازم تنهاست چون بچه هاش همه درگیرن و کاری از دستشون بر نمی یاد. 

بعد می گم کار مقدس و ارزشمندیه چون به یکی دیگه فرصت به وجود اومدن و لذت بردن از زندگی رو می دیم این دلیل تا حدی می تونه راضیم کنه ولی بعد فکر می کنم خوب ارزشش داره که من فرصت خودم رو و لذت خودم رو از دست بدم تا یکی دیگه که شاید کلی هم با به دنیا اومدن عذاب بکشه و معلوم نیست که اصلا اون لذت رو درک کنه یا نه؛به وجود بیاد؟به هر حال من که واقعا فرصت خودم رو از دست رفته می بینم احساس پیری بهم دست داده. 

چرا نمی تونم مثل قدیمیا فکر کنم و احساس خیلی خوبی از بچه داشتنم داشته باشم این احساس رو دارما ولی همش هی باید بشینم فکر کنم واین استدلالا رو تو ذهنم پررنگ کنم تا به اون حس خوب برسم. خدایا کمکم کن

خیلی خسته ام خیلی. 

شما هم از این حسا و سوالات دارین یا من آدم بی احساس و خودخواهی هستم .خواهش می کنم اگه دلیل زیبا و جالبی واسه بچه دار شدن دارین یا اگه به نظر شما هم کار بی دلیلی به نظر می یاد بهم بگین .واقعا لطف می کنید