سلام ها ها کی باورش می شه؟من امروز دو بار اومدم که بنویسم
اما خیلی خسته ام خیلی .خدایا بچه داری چقد سخته واقعا طاقت فرساست خیلی شیرینه ها اصلا وقتی آدم بچه دار می شه ژیش خودش فکر می کنه چجوری قبلا بدون اون زندگی می کرده؛ولی خیلی سخته من دیگه وقتی به غروب می رسم؛احساس می کنم دارم غش می کنم
به خصوص که خیلی حساسم نمی تونم بچه رو به حال خودش بذارم فکر می کنم وقتش تلف می شه اگه باهاش بازی نکنم ؛اسباب بازی جدید بهش ندم؛موسیقی براش نذارم شعر نخونم؛باهاش حرف نزنم .خلاصه که همش باید یه کاری بکنم.خدا به همه مادرا و من طاقت و صبر بده که بتونیم بچه های خوبی بزرگ کنیم.آمین
دیگه جونم براتون بگه که بقیه کتابی که داشتم می خوندم رو نتونستم بخونم از دست پرنیان جیگر.
یه چیزی که الان خیلی دلم می خواد اینه که یه روز برم تو یه هتل در یه جای خوش آب و هوا ؛تنهای تنها هیچکس بهم هیچ دسترسی نداشته باشه ؛واسه خودم استراحت کنم استراحت کنم؛موسیقی گوش کنم و موسیقی گوش کنم و بعد به آسمون شب نگاه کنم و نگاه کنم؛یه آسمون پرستاره آسمون کویر؛با یه سکوت ناب و یه نسیم خنک ؛چقدر روحم به واقعی شدن این فضا نیاز داره اونقدر که در حسرت چنین فضایی اشک می ریزه ؛باورتون می شه؟
آخه من تو بچگیم خیلی این فضا رو تجربه کردم ملموس ملموس؛و لذت می بردم اونقدر لذیذ بود که هنوز روحم مزه مزش می کنه
داشتم چند روز پیش سوره واقعه رو می خوندم یه حسی بهم دست داد که قبلا نداشتم؛
وقتی در مورد حوادث قیامت می خوندم به این فکر می کردم واقعا همه چیز می گذره خیلی زود خیلی سریع و به پایان می رسه و چقدر چیزایی که واسه من خیلی اهمیت داشته و بزرگ بوده کوچیک می شه چقدر کوچیک می شه؛ اونقدر که از غربال آدمیت می گذره و فقط اون چیزایی که اهمیت واقعی داشته باقی می مونه بعدش حس کردم چقدر واسه خدا راحته که همه اون چیزایی که واسه من تو اون برهه از زمان اهمیت داره ولی دارای اهمیت واقعی نیست رو راحت برآورده کنه تا من به اون چیزایی که باید ؛برسم. اصلا نه واسش سخته و نه بخیله که نخواد اینکار بکنه
شاید این چیزا رو هزار بار شنیده باشیم و یا حتی بهشون فکر کرده باشیم ولی فقط یک بار درکشون می کنیم فقط یک بار حسشون می کنیم.
سلام بعد از مدتها اومدم که بنویسم
بالاخره پایان نامه رو تحویل دادم البته استاد هنوز نخوندتش و معلوم نیست بعد از اینکه بخونه قراره چه اتفاقی بیفته ؛یعنی شاید بگه خوبه وشاید بگه برو تغییرات حسابی توش بده که در صورت دوم من بیچاره می شم چون با وجود پرنیان اصلا نمی تونم.
چه روزهای وحشتناکی رو در دو ماه اخیر گذروندیم من به خاطر پایان نامه و بچه البته کمتر درگیر بود ذهنم؛ولی همسرم از زندگی عادی واقعا دور شده بود اصلا تو حال خودش نبود فضای خونه سنگین و غمناک بود؛همه چی به کنار ؛وقتی آدم می بینه جوونهای مردم رو راحت می کشن و شکنجه می دن بعد هم تو برنامه تلویزیونی شون می گن (تلخ اما عبرت آموز!)یعنی کشتیم دیگه؛ اگه می خواین کشته نشین دیگه نیاین و اعتراض نکنین؛خشم و بغض همه وجود آدم رو در هم می شکنه. نوشتنی در مورد این روزها زیاده ولی حالا نمی نویسم.
داشتم کتاب چگونه مانند لئوناردو داوینچی فکر کنیم رو می خوندم کتاب خوبیه توصیه می کنم اگه دوست دارین انگیزه بیشتری برای زندگی و مطالعه وتغییر در زندگی داشته باشین به اضافه اینکه با زندگی داوینچی آشنا بشین.
یه جاش نوشته :سوالاتی که در روز به ذهنتان خطور می کند؛هدف شما در زندگی و کیفیت زندگی شما را مشخص می کند. برام خیلی جالب بود بشینم فکر کنم ببینم واقعا چه سوالاتی در طول روز از ذهنم می گذره.
راستی ماه رمضان مبارک عبادات همه مورد قبول؛ماه رمضان بدون روزه اصلا اون حسی که باید رو به من نمی ده و به خاطر شیردهی من روزه نمی گیرم
به به پرنیان خانم هم بیدار شدن و با چشای ستاره ایشون زل زدن به من ؛اونقدر طرفدار و خاطرخواه داره بچم که نگو
از عمه هاش تا شوهر عمه هاش
از مامان بزرگها ودایی و خاله و پسرخاله ها تا شاگردهای نره غول باباش
بدجوری خودش جا کرده .برم که دیگه کم کم گریه اش در می یاد
این روزها باز وقت نیست برای اینکه با خودم باشم ؛عروسی خواهر شوهرمه
دقت کردین هر روزی یه برنامه ای تو زندگی آدما وجود داره که اونا رو از خودشون دور می کنه ؛البته می دونم که زندگی همین روزاست و من واقعی هم تو این روزای واقعی خودش نشون می ده ولی من دنبال یه خلوتم ؛یه گوشه دنج با یه کتاب خوشگل تا بتونه روحم تلطیف کنه و بهم اون روشنایی که می خوام رو بده.
ولی باید سعی کنم تو همین روزا یه منِ خوب باشم کسی که بعدا از کاراش پشیمون که نشه هیچ بلکه به یاد این روزا که می افته لبخند بزنه و خوشحال باشه؛ اون وقته که رابطم با خودم به رنگ آبی خواهد بود.
تا بعدا وقتی اون خلوتی که می خوام دست داد؛به اون که می خوام برسم.
بعضی وقتا؛به روزهایی که میگذرند یا اطرافیانم از بیرون نگاه می کنم و احساس می کنم یه فیلم روی دور تندُ نگاه می کنم که نه تنهاهیچ فرصتی برای استاپ یا عقبگردش نیست بلکه سرعتش هم از این دور تند کمتر نمیشه و بعد احساس سرگیجه بهم دست می ده
ولی حس خیلی جالبیه ؛چون همینکه می تونم دور وایسم و این فیلمو ببینم و بفهمم که چقدر سریع نمایش داده می شه باز یک احساس کنترلی بهم دست میده.
واقعا نوشتن مثل به وجود اومدن می مونه