خانه عناوین مطالب تماس با من

من ودنیا

من ودنیا

درباره من

یه دختر ۲۷ ساله (اصلا نمی تونم بگم زن ؛نمی دونم چرا خوشم نمی یاد)مامان یه دخمل کوچولو؛همسر یه مرد مهربونِ تقریبا سنتی؛عاشق دوستامم و بهونه های قشنگ من برای زندگی ان؛چون رابطه های دیگه آدم حتی رابطه خیلی ناب مادر و فرزندی پر از وظیفه و تکلیفه ولی رابطه با یه دوست از یه حس رهایی نشات می گیره و دلمشغولی هاشم رو آدم آزادانه انتخاب می کنه. ادامه...

پیوندها

  • سایه روشن
  • حقیقت زندگی
  • صحرای تلخ
  • زاده پاییز
  • سفره رنگین
  • کدبانو
  • دانلود رایگان کتاب
  • دنیای رمز آلود نسبیتها

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • اینجا
  • دلم برای خودم تنگ می شه
  • که چی؟
  • آب
  • نیاز
  • ان مع العسر یسرا
  • هیچ
  • ثبات
  • آرزوهام(۱)
  • نیروی واحد
  • رقص
  • لحظه
  • پرنیان می خواند؟
  • پرنیان بزرگ می شود
  • پاییز

بایگانی

  • آذر 1388 2
  • آبان 1388 11
  • مهر 1388 4
  • شهریور 1388 9
  • خرداد 1388 4
  • اردیبهشت 1388 4

آمار : 12189 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • اینجا دوشنبه 30 آذر‌ماه سال 1388 12:44
    من اینجایم اینجا کنجی از یک شهر خاکستری موجود،به وقتی خاکستری با روحی خاکستری محبوس در چهارچوبی گندمگون.
  • دلم برای خودم تنگ می شه شنبه 14 آذر‌ماه سال 1388 01:46
    همه چیز داره فراموشم می شه اونقدر همیشه منطقی بودن رو در اولویت قرار دادم اونقدر منطق و عقل نگهبان همیشگی رفتارها و کارهام بودن که احساسم داره فراموشم می شه اونقدر همیشه خواستم کارها رو درست انجام بدم یا حتی فقط خواستم انجام بدم که یادم رفته در مورد هر کدومشون چه فکر و احساسی داشتم هیچوقت دوست نداشتم اینطوری باشم...
  • که چی؟ چهارشنبه 27 آبان‌ماه سال 1388 23:40
    هر چند وقت یکبار میزنه به سرم می گم خوب که چی؟ اسم مرضم رو گذاشتم ( که چی؟) هرچند وقت یکبار می گم واسه چی اومدیم تو این دنیا آخههه؟ حالا اون هیچی چرا اون همه آدم از اول دنیا تا حالا اومدن به این دنیا ؟ خودم یه عالمه جواب دارم ها حتی جواب هام کاملا خودم رو قانع می کنه ولی بازم بعضی وقتا همه چی به نظرم خیلی مسخره می یاد...
  • آب سه‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1388 23:16
    سخت نگیر اگر کثیف باشم اگر گلی اگر لجن مال یا زهرآلود به هر حال تو آبی اگر در کثیفی غوطه ورم اگر ذهنم برای جستن آب یاریم نمیکند اگر پاهایم توان رفتن به سوی چشمه را ندارد اگر دستانم توان شستن ندارند تو باران باش آب را ازمن دریغ مکن سخت نگیر
  • نیاز سه‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1388 23:15
    واژه ها یکی یکی از ذهن عبور می کنن؛ موضوعات مختلف همچنین ولی هیچ کدوم نمی ایستن تا بنویسمشون. خدایا دلم نماز می خواد می خوام اعتراف کنم الان به نماز نیازدارم الان به تو نیاز دارم کمک می خوام هرچند که خیلی وقته که دلم واسه خود خودت تنگ شده و نیستی نه درست بگم؛نیستم
  • ان مع العسر یسرا سه‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1388 14:46
    سلام دیروز داشتم کارتون مهاجران رو نگاه می کردم؛(من به بهانه پرنیان تیوی رو روشن می کنم بعد خودم می شینم نگاه می کنم ) واقعا کارتون مهاجران؛ کارتون زیبا و پر مفهومیه؛وقتی تو قسمت قبلی؛پدر لوسیمی در یک قدمییه آرزوی دیرینه اش یعنی داشتن یه مزرعه برای خودش بود؛فقط با قبول اینکه لوسیمی؛ فزرند خونده خانواده پرینستون...
  • هیچ پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1388 01:23
    زر هیچ نیست حرف هیچ نیست درد هیچ نیست وقت هیچ نیست خاک هیچ نیست آب هیچ نیست حتی هوا هم؛ هیچ نیستند جز یک کشتی به سوی ساحل لطفا اگر چیز خاصی از این مطلب درک کردید ؛بیان کنید.ممنون
  • ثبات دوشنبه 18 آبان‌ماه سال 1388 12:22
    این شعر رو خوندم توی یه سایت www.lit_bridge.com : از شهاب مقربین من آویخته از طناب بودم و تو تفنگ در دست شلیک کردی شلیک کردی به طناب برگشتم به زندگی یه لحظه احساس کردم من هم همینطور معلقم تو هوا نه در حال مرگ و نه در حال زندگی کاملا معلق دلم خواست یکی با یه تفنگ بزنه به طنابی که منو معلق کرده بیفتم رو زمین ،رو زندگی...
  • آرزوهام(۱) دوشنبه 18 آبان‌ماه سال 1388 00:28
    دلم صبر می خواد و آرامش همیشه تصورم از آینده ام اینه یعنی اون چیزی که دلم می خواد وقتی ۴۰ ساله شدم (اگه زنده بودم البته)؛اونطوری باشم اینه : یه آدم کاملا آروم و با حرکات پر وقار و لیدی وار یکی که خیلی ها وقتی می بیننش احساس آرامش کنن ؛فکر کنن اگه هر چی حرف وغصه دارن بیان به من بگن ؛من بهشون آرامش می دم سرزنششون نمی...
  • نیروی واحد دوشنبه 18 آبان‌ماه سال 1388 00:07
    اون کتابه رو که گفته بودم دارم می خونم آئین سرنوشت سازی (وین دایر) گفته :هر انسانی می تونه سرنوشت ساز باشه چون انرژی هر کسی با کل انرژی جهان یکی هست و خداوند سرمنشا این انرژی است ؛واگر انسانی بتونه این موضوع رو درست درک کنه و روحش رو هم به اندازه کافی از زوائد پاک کنه ؛از همون انرژی خودش که با همه کائنات واحد است...
  • رقص دوشنبه 11 آبان‌ماه سال 1388 18:04
    رقص رقص و پایکوبی عاشق رقصیدنم عاشق حس رهایی رقص . حس موجود بودن بودن و زندگی کردن و رقصیدن زیبا بودن ساحره بودن رقصیدن رقص نرم ایرانی رقص محکم هندی رقص رمانتیک تانگو رقص افسونگر اسپانیایی رقص پرشور سالسا رقص دوست داشتنی والس رقص باله:اصیل ؛نرم ؛رویایی؛رویایی رقصهای گروهی هندی؛همراهی و با هم بودن نشاط و زندگی خوب؛دوست...
  • لحظه سه‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1388 13:04
    لحظه ؛لحظه لحظه حضور لحظه تنها چیزی که آدما دارن تنها سرمایه ما آدما چیزی که من قدرشو ؛اونطور که شایسته اون هست نمی دونم. هر لحظه می گذره و فرصت من رو به اتمامه و من هنوز دارم تصمیم می گیرم که چی کار کنم ؟ چطوری چه کاری بکنم ؟ تو دنیا چی به چیه؟ من چی ام و کی ام ؟ اصلا که چی؟ هیچی به هیچی والعصر ؛ان الانسان لفی خسر می...
  • پرنیان می خواند؟ دوشنبه 4 آبان‌ماه سال 1388 23:16
    چقدر زیادن چیزایی که می خوام بنویسم درمورد خداجون؛در مورد پرنیان ُدر مورد زندگیم ُدرمورد فکرام؛در مورد خانواده شوهر!خیلی چیزاست ولی اصلا نمی تونم جمع وجورشون کنم چون ذهنم نیاز به بررسی و تعمق داره؛ اینطوری نمی شه پسر یکی از دوستای آقای همسر ۵ سالشه و می تونه بخونه ؛خیلی خوشم اومد البته قبل از اینکه اینو بشنوم هم دلم...
  • پرنیان بزرگ می شود چهارشنبه 29 مهر‌ماه سال 1388 13:10
    وقتی می بینم پرنیان قد کشیده و کارهایی رو انجام میده که به دنیا اومده بود هیچ کدومشون رو نمی تونست انجام بده دلم غنج می ره؛یه احساس خیلی خوبیه فکر می کنم وقتی ببینم کاملا بزرگ شده ومثلا ۱۸ سالشه؛قد بلند و زیبا شده باشه(ان شاءالله)بعد مودب و خانم هم باشه البته کمی هم بذله گو وشوخ طبع ؛با یه لبخند نرم روی لباش موهای...
  • پاییز یکشنبه 26 مهر‌ماه سال 1388 15:34
    وای که چقدر هوای پاییز ماه و دوست داشتنییه ؛ گرفتگیی ملموس و نسیم یواش ونرم قلب آدم رو می بره به یه کنجی و شروع می کنه براش از دنیا گفتن؛از زندگی گفتن بعدازظهرایی که خیلی سریع به غروب می رسن و هوای دم غروب که اکثر اوقات منو به یاد ربنای استاد شجریان می ندازه؛ یاد دوران مدرسه؛یاد شلغم؛یاد چایی گرمی که بابای مهربونم...
  • بازی شنبه 25 مهر‌ماه سال 1388 12:33
    سلام دیروز از اون روزا بود که پرنیان فقط دلش می خواست بازی کنه؛بازی کنه و بخنده از ساعت ۱ ظهر تا ۱۲ شب بیدار بود و فقط با چشای ستاره ایش ما رو دنبال می کرد که آیا بهش توجه می کنیم یا نه باید باهاش مارموش بازی می کردیم تا بخنده و کلی ادا واصول عجیب غریب ؛چشامون رو چپ می کردیم؛لپمون باد می کردیم و صدای بوز در می...
  • بازسازی چهارشنبه 22 مهر‌ماه سال 1388 01:17
    سلللللللللللللللللللللللااااااااااااااااااااااااااممممممممممممممممممم می خواستم این پست رو با واااااااااااااااییییی شروع کنم بعد فکر کردم کار بدییه همون اول انرژی منفی به خواننده دادن. خوب چقدر وقته ننوشتم حسابش از دستن دررفته این چند وقت داشتم روی خودم کار می کردم ؛بعد از نوشتن پایان نامه و رهایی از زیربار درس خوندن...
  • حال خوب چهارشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1388 16:34
    سلام امروز حالم خیلی بهتره به حال وهوای چند روز پیشم بیشتر فکر کردم یکی از دلایلش این حس کمال گرایی لعنتیه که روانشناسا هم می گن همچین چیز خوبی نیست چون نمی ذاره آدم از زندگی عادیش و چیزای خوبی که داره به حد کافی لذت ببره ؛همش به چیزایی که نیست و کم داره و انجام نداده فکر می کنه(مثلا من فکر میکنم چرا نباید تو رشته...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1388 19:17
    سلام دوست عزیزی که کامنت گذاشته بودین ؛من قبل از اینکه آدرس وبتون رو ذخیره کنم ؛نظرتون رو تایید کردم و در نتیجه آدرس حذف شد ممنون می شم اگه دوباره آدرستون رو بذارید.
  • دل گرفته دوشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1388 18:43
    نمی دونم چی می خوام.نمیدونم چمه؟ اینایی که می گم ربطی به زندگی روزمره ام نداره با تمام وجود به خاطر پرنیان هم که شده سعی می کنم خوش خلق و سرزنده باشم ولی این سطح منه در درونم یه چیز دیگه س؛یه چیزی که خودم هم نمی دونم چیه .دلم گرفته و یه جوری می خواد باز شه اما.... از کارهای نکرده دلم گرفته ؛از کتابهای نخونده دلم...
  • شهر دل سوت و کور است دوشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1388 15:16
    سلام خبری نیست یعنی خبر خاصی نیست وقتی از آفریننده ام دورم هیچ الهامی توی زندگیم وجود نداره؛هیچی. ولی وقتی ارتباطم باهاش خوبه پر حسم پر زندگی پر حرف پر ایده اما حالا هیچی؛ حواسم کاملا بهش هستا اینکه نکنه یهو جاش تو قلبم خالی بشه یا به قول اون کسی که می گفت (نگویید خدا در قلب من است بگویید من در قلب خداهستم)حواسم هست...
  • پرنیانم شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1388 03:52
    عاشقم عاشق پرنیان من!کجا بودی تا حالا مامان جون که نبودی تا به زندگی من رنگ بدی. اعتراف می کنم قبل از تو زندگیم خیلی چیزا کم داشت حتی خودم را چون بلد نبودم چطور زندگی کنم مرسی که اومدی و با اومدنت یه عالمه عشق را به قلبم هدیه کردی. مرسی مرسی نازنازی خانم.وقتی دیروز از روی مبل افتادی و اونطوری گریه می کردی می خواستم...
  • یه دوست پنج‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1388 13:00
    سلام می خوام در مورد یه دوست بنویسم .خدای خوبم لطف کرده و یه دوست به من داده که خیلی ماه.می دونین واقعا یه موجود خاصییه که این روزا خیلی کم پیدا می شه.با وجود موقعیت اجتماعی خیلی خوب و تحصیلات تا مقطع دکترا اصلا اصلا مغرور نیست.یه فروتنی به جا و درست. از طرفی هم خیلی مهربونه و آدم رو حتی بهتر از خودش درک می کنه می...
  • بی دلیل پنج‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1388 02:26
    سلام در این خیره سر ایام و این بغض آلود روزگار ؛زیر ضربات بی رحم ندانستن؛بهت زده و هراسان و مستاصل به این سو و آن سو می رود.به هر چیز دز اطرافش چنگ می زند برای رهایی از این بهت .اما همه چیز نخ نماست همه چیز کهنه است کهنه؛آنقدر کهنه که تاب نادانی او را ندارد و ریسمانی برای دانایی او نمی شود.یک چیز دیگر هم هست...
  • خستگی چهارشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1388 00:59
    سلام ها ها کی باورش می شه؟من امروز دو بار اومدم که بنویسم اما خیلی خسته ام خیلی .خدایا بچه داری چقد سخته واقعا طاقت فرساست خیلی شیرینه ها اصلا وقتی آدم بچه دار می شه ژیش خودش فکر می کنه چجوری قبلا بدون اون زندگی می کرده؛ولی خیلی سخته من دیگه وقتی به غروب می رسم؛احساس می کنم دارم غش می کنم به خصوص که خیلی حساسم نمی...
  • سلامی دوباره سه‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1388 18:22
    سلام بعد از مدتها اومدم که بنویسم بالاخره پایان نامه رو تحویل دادم البته استاد هنوز نخوندتش و معلوم نیست بعد از اینکه بخونه قراره چه اتفاقی بیفته ؛یعنی شاید بگه خوبه وشاید بگه برو تغییرات حسابی توش بده که در صورت دوم من بیچاره می شم چون با وجود پرنیان اصلا نمی تونم. چه روزهای وحشتناکی رو در دو ماه اخیر گذروندیم من به...
  • خلوتی نیست سه‌شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1388 00:31
    این روزها باز وقت نیست برای اینکه با خودم باشم ؛عروسی خواهر شوهرمه دقت کردین هر روزی یه برنامه ای تو زندگی آدما وجود داره که اونا رو از خودشون دور می کنه ؛البته می دونم که زندگی همین روزاست و من واقعی هم تو این روزای واقعی خودش نشون می ده ولی من دنبال یه خلوتم ؛یه گوشه دنج با یه کتاب خوشگل تا بتونه روحم تلطیف کنه و...
  • من و دنیا دوشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1388 00:05
    منظورم از اسم وبلاگم این بود که تو این صفحات از آنچه که منو به این دنیا متصل کرده بگم و از نقشی که تو این دنیا دارم یعنی علت به این دنیا اومدنم واقعا چی بوده و چه کاری توش انجام می دم ،رابطه من باهاش چیه و تا زمانی که تو این دنیا هستم قراره به چی برسم؟ منظورم از دنیا هم فیزیکی هم متا فیزیکیه می خوام همه رو بنویسم شاید...
  • [ بدون عنوان ] شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1388 16:05
    پیشش خوابیدم تا خوابش ببره؛حالا رفته توی یه خواب نازو دوست داشتنی؛لبخند میزنه دوباره به حالت عادی که بازم مثل فرشته هاس برمی گرده و دوباره یه خنده صدا دار؛با وجود همه کارایی که دارم چقدر خوشحالم که این روزام با تو میگذرونم پرنیانم
  • [ بدون عنوان ] شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1388 10:31
    سلام باز نشد هر روز بنویسم خوب نمی شه دیگه پریروزپرنیان بردم پارک نمی دونین نمیدونین قیافش چقدر دیدنی بود ساکت ساکت تو بغلم؛فقط نگاه میکرد با تعجب ولی با آرامش هیجان زده نشده بود؛ آرامش گرفته بود شایدم بهتزده شده بود از اینکه گلها و درختها رو با اون هوای خوب لمس می کرد و یا بازی بچه ها رو میدید. من فکر می کردم داره به...
  • 34 یادداشت
  • صفحه 1
  • 2