منظورم از اسم وبلاگم این بود که تو این صفحات از آنچه که منو به این دنیا متصل کرده بگم و از نقشی که تو این دنیا دارم یعنی علت به این دنیا اومدنم واقعا چی بوده و چه کاری توش انجام می دم ،رابطه من باهاش چیه و تا زمانی که تو این دنیا هستم قراره به چی برسم؟
منظورم از دنیا هم فیزیکی هم متا فیزیکیه
می خوام همه رو بنویسم شاید نوشتن بهم کمکی کنه تا رابطم و نقشمو تو دنیا رو بهتر بفهمم.
پیشش خوابیدم تا خوابش ببره؛حالا رفته توی یه خواب نازو دوست داشتنی؛لبخند میزنه دوباره به حالت عادی که بازم مثل فرشته هاس برمی گرده و دوباره یه خنده صدا دار؛با وجود همه کارایی که دارم
چقدر خوشحالم که این روزام با تو میگذرونم پرنیانم
سلام باز نشد هر روز بنویسم خوب نمی شه دیگه
پریروزپرنیان بردم پارک نمی دونین نمیدونین قیافش چقدر دیدنی بود
ساکت ساکت تو بغلم؛فقط نگاه میکرد با تعجب ولی با آرامش هیجان زده نشده بود؛ آرامش گرفته بود شایدم بهتزده شده بود از اینکه گلها و درختها رو با اون هوای خوب لمس می کرد و یا بازی بچه ها رو میدید.
من فکر می کردم داره به اینکه غیر از محیط خونه و وسایلی که که هر روز میبینم و باهاشون سر ذوق می یام جاهای دیگه ای هم هست چقدر عجیبه؛اینجا کجاست؟دوستش دارم یا نه؟
به هر حال من خیلی حس خوبی داشتم موقع برگشت ؛نزدیکای خونه ؛ازبزرگی حجم واقعیتهای لمس شده خسته شد و چشماش بست؛یه خواب خوشگل.
حالا دیشب نمیدونین چی شد!
ساعت ۲:۳۰ دقیقه صبح ؛در حالیکه چشمام از خواب میسوختن داشتم با پرنیان بازی می کردم که شروع کرد به خندیدن با صدای بلند ؛واییییییییییی نمیدونین چه حس قشنگی بود.
تا حالا که دقیقا ۲ماه و۱۵ روزش فقط لبخند میزد ولی دیشب بلند بلند میخندید و ذوق میزد .
همسرم بیدار کردم .اونقدر خوابش می اومد که چشاش قرمز بود ولی تا خنده رو شنید ؛پرید دوربین برداشت و شروع به فیلم برداری کرد؛هیجان زده شده بود آقای پدر
اونقدر از خنده های پرنیان تو فضای خونه انرژی و شادی پخش شده بود که صبح که از خواب پاشدم حسش می کردم.