سلام دوست عزیزی که کامنت گذاشته بودین ؛من قبل از اینکه آدرس وبتون رو ذخیره کنم ؛نظرتون رو تایید کردم و در نتیجه آدرس حذف شد ممنون می شم اگه دوباره آدرستون رو بذارید.

دل گرفته

نمی دونم چی می خوام.نمیدونم چمه؟ 

اینایی که می گم ربطی به زندگی روزمره ام نداره با تمام وجود به خاطر پرنیان هم که شده سعی می کنم خوش خلق و سرزنده باشم ولی این سطح منه 

در درونم یه چیز دیگه س؛یه چیزی که خودم هم نمی دونم چیه .دلم گرفته و یه جوری می خواد باز شه اما.... 

از کارهای نکرده دلم گرفته ؛از کتابهای نخونده دلم گرفته؛از جاهای نرفته دلم گرفته؛از دوستایی که کلی وقته که بهشون زنگ نزدم و ازشون خبر ندارم ولی حس انجامشم نیست دلم گرفته؛از ارتباطهایی که دلم می خواد داشته باشم و ندارم؛ازحسای خوبی که دلم می خواد لمسشون کنم و نکردم دلم گرفته؛از اینکه اکثر اوقات به خاطر اطرافیانم به خاطر همسرم مادرم خواهرم و این اواخر بچه ام؛اینکه نکنه یه وقت ناراحت بشن نکنه من بخوام باری روی بارشون باشم؛خودم نیستم و کارایی که دلم می خواد رو انجام نمی دم؛دلم گرفته. 

از کارایی که هر روز باید با وجود اینکه من رو می فرساین انجامشون بدم وگرنه نظم زندگی به هم می خوره دلم گرفته 

از اینکه نمی تونم بشینم برای خودم هر کاری که دوست دارم انجام بدم ؛یه آهنگ آروم یه شمع یه عود و بعد گریه و بعد خنده اصلا هر کاری؛از اینکه نمی تونم ؛دلم گرفته خیلی دلم گرفته 

خواهش می کنم اگه حرفی دارین واسم بنویسین اگه حسهای مشابه یا کاملا متفاوتی دارین ممنون می شم

شهر دل سوت و کور است

سلام 

خبری نیست یعنی خبر خاصی نیست 

وقتی از آفریننده ام دورم هیچ الهامی توی زندگیم وجود نداره؛هیچی. 

ولی وقتی ارتباطم باهاش خوبه پر حسم پر زندگی پر حرف پر ایده اما حالا هیچی؛ 

حواسم کاملا بهش هستا اینکه نکنه یهو جاش تو قلبم خالی بشه یا به قول اون کسی که می گفت (نگویید خدا در قلب من است بگویید من در قلب خداهستم)حواسم هست که نکنه از قلبش به طور کامل برم بیرون ولی ارتباطی نیست دورم خیلی دور. 

دوباره باید سعی کنم ؛انرژی می خواد باید انرژی بذارم .این البته بستگی به خودشم داره که بخواد یا نه. 

به هر حال حالا خالی از الهام و حرفم 

دیشب پرنیان رو عمه اش برده بود خونه شون تا باهاش بازی کنن و حالش ببرن از ساعت ۸ تا ۱۱ اونجا بود ؛من و باباش هم تونستیم یک نفسی بکشیم و استراحت کنیم.

ساعت ۱۱ رفتیم دنبالش ولی دلم نمی خواست برگردیم خونه گفتیم یه دوری بزنیم ؛فکر می کنین ساعت چند برگشتیم ؟ساعت ۲:۳۰  

چقدر تهران رو وقتی خلوته دوست دارم؛شب؛آروم ؛خنک .خیلی خوب بود ؛واسه همسر من خیلی دور از انتظار بود آخه از این کارا نمی کنه؛فکر کنم به خاطر حرفای چند شب پیشمه که در مورد یک زوج تازه مزدوج شده زده بودمآخه داشت تعریف می کرد اونا ساعت ۱۲ شب رفتن پیاده روی؛گفت :شوهره اصلا اهل کار نیست فقط ازاین جینگولک بازیها بلده ؛من موندم خانمه چرا اینقد دوسش داره 

(حالا من هزار بار تا حالا در مورد خواسته ها و احساسات خانمها واسش حرف زدما ولی انگار نه انگار)

منم گفتم:هر چیزی سر جای خودش؛من که یه پیاده روی شبونه جزء آرزوهام شده تو این ۱۰ سال هم هر چقدر بهت التماس کردم وازت خواستم هیچ اهمیتی واست نداشته؛بده این آقا احساسات طرف مقابلش واسش مهمه. 

البته بازم پیاده روی نرفتیم ولی همین چند ساعت بدون بهانه خاصی بیرون بودن هم خوب بود.