سلام
دیروز از اون روزا بود که پرنیان فقط دلش می خواست بازی کنه؛بازی کنه و بخنده
از ساعت ۱ ظهر تا ۱۲ شب بیدار بود و فقط با چشای ستاره ایش ما رو دنبال می کرد که آیا بهش توجه می کنیم یا نه
باید باهاش مارموش بازی می کردیم تا بخنده و کلی ادا واصول عجیب غریب ؛چشامون رو چپ می کردیم؛لپمون باد می کردیم و صدای بوز در می آوردیم؛دیگه جونم براتون بگه که دالی بازی و بادکنک تا گذاشتن روی دوش و اسب شدن ؛هر کاری بگین کردیم و آخراش دیگه می خواستیم از خستگی غش کنیم ولی این پرنیان انگار نه انگار
همچنان با اون لبخندش ما رو نگاه می کرد که یه کار جدید انجام بدیم.
کارتون هم نگاه می کنه دخملم؛تازه رفته تو ۸ ماه؛خدا بقیه ش رو به خیر کنه
تا بالاخره ۱۲ شب ؛دیگه چشاش داشت می رفت و وقتی شروع کرد به شیر خوردن بعد از ۵ دقیقه خوابید و ما بالاخره یه نفس راحتی در سکوت کشیدیم.
راستی فیلم پنجشنبه شب سینما یک ؛چقدر قشنگ بود اسمش بود ِهوادارانِ واقعا قشنگ بود
طور یه موضوع شاید نه چندان مهم رو ؛قشنگ ساخت و پرداخت می کنن که واقعا آدم لذت می بره؛البته غیر از فیلم نامه نویسی خوب ؛کارگردانی و بازیگری هم واقعا مهمه؛همه چی رو همن دیگه اونا.فعلا بای
سلللللللللللللللللللللللااااااااااااااااااااااااااممممممممممممممممممم
می خواستم این پست رو با واااااااااااااااییییی شروع کنم بعد فکر کردم کار بدییه همون اول انرژی منفی به خواننده دادن.
خوب چقدر وقته ننوشتم حسابش از دستن دررفته
این چند وقت داشتم روی خودم کار می کردم ؛بعد از نوشتن پایان نامه و رهایی از زیربار درس خوندن
شاید هیشکی باورش نشه که من چقدر درس خوندن رو دوست دارم و اگه بخوام درس نخونم و یاد نگیرم ؛اصلا احساس می کنم زندگیم تبدیل به یه مرداب شده ولی اونقدر از بچگی یاد گرفتم حرص بخورم ودرس بخونم وفقط تمام مطالب کتاب رو برای امتحان به یاد داشته باشم؛که اصلا عادتم شده ؛اگه بخوام از درس خوندن لذت ببرم باید کلی مراقبه ومکاشفه و مدیتیشن و سکوت و رازو نیاز با خود داشته باشم و یادآوری کنم به خودم که :تو داری چیزای جدیدی که دوست داری یاد می گیری پس لذت ببر به به
اما در حالت عادی ؛فقط می خوام زودتر تموم شه که بالاخره تموم شده پایان نامه ؛ولی پس لرزه هاش ودستور اصلاح از جانب استاد؛وجود داشت که اون هم الحمدلله تموم شد .
بعد ازاون باید به خودم می رسیدم ؛از خودم به اندازه فرسنگها دور شدم ونمی دونستم از کجا برای نزدیک شدن شروع کنم؛که هفته پیش خواهرم؛کتاب آیین سرنوشت سازی وین دایرّ رو بهم داد؛عالیه واقعا قوه محرکه خوبیه برام.
برای همه چی هم زندگی مادی هم معنوی و بیشتر معنوی. البته چیزایی که این روزا کتابهی روانشناسی زیادی درموردش می نویسن ولی به نظرم این بهتر نوشته چون معنویت رو پایه واساس رسیدن به خواسته ها قرار داده
یعنی اونقدر باید روی روحت کار کنی تا روحت بتونه با کائنات همسو بشه و همه آنچه که تو می خوای را جذب کنه ؛از طریق اعتماد به خداوند که تو هم جزئی از اون هستی؛مثل لیوان آبی از دریا.
شرط اولش رهایی از مهم بودن دیگران در نظر ماست.یعنی قضاوت درمورد دیگران؛یا مقایسه خود با دیگران یا نظرات دیگران درمورد خودمون رو باید از طریق اعتماد به خداوند به عنوان برترین نیروی کائنات که قسمتی از اون در وجود ما هم هست؛کنار بکذاریم.
حالا دارم سعی می کنم راستی تو این کتاب نوشته سعی می کنم وجود نداره؛یا کاری رو انجام میدیم یا نمی دیم؛سعی می کنم دقیقا به معنی اینه که بگیم انجام نمی دم.
پس تصحیح می کنم دارم این کار رو انجام می دم .دارم اینطور زندگی می کنم
سلام
امروز حالم خیلی بهتره
به حال وهوای چند روز پیشم بیشتر فکر کردم یکی از دلایلش این حس کمال گرایی لعنتیه که روانشناسا هم می گن همچین چیز خوبی نیست چون نمی ذاره آدم از زندگی عادیش و چیزای خوبی که داره به حد کافی لذت ببره ؛همش به چیزایی که نیست و کم داره و انجام نداده فکر می کنه(مثلا من فکر میکنم چرا نباید تو رشته خودم اطلاعات کامل نداشته باشم و یه کار نو انجام ندم یا مثلا چرا نباید ارتباطم با خدا در حد عالی عالی نباشه یا چرا جاهای معروف ودیدنی دنیا رو ندیدم نکنه اینطوری بمیرمیا مثلا آیا همه کارهایی که باید در سن ۶ماهگی واسه نوزاد انجام داد من انجام می دم؟یا بعض وقتا دوس دارم حس تنهایی رو به طرز خیلی نابی تجربه کنم یا حس عشق به جنس مخالف و یاحس آزادی رو یا مثلا دلم می خواد تنهایی یک روز برم خارج از شهر کنار یک رود پام رو بذارم تو آب خنک رود و به درختها نگاه کنم و فکر کنم وکتاب بخونم و اصلا هر کاری دلم می خواد بکنم(ولی همه این چیزایی که گفتم یا اصلا و کلا از توانم خارجه یا شرایط اجازه نمی ده
).اینه که بعضی وقتا می زنه به سرم
ولی خوب دوباره با خودم حرف زدم و چیزای خوبی که هست مثل همین گرفتن فوق لیسانس و شغل خوبی که الان تو زمان بچه داری مجبور نیست انجامش بدم و کتابهای خوبی که تا حالا خوندم و همین حسی که برای مطالعه بیشتر دارم و ووووووووووجججججججججججودد پرنیان گلم که وقتی بغلش می کنم کلی احساس وجود داشتن و به درد خوردن بهم دست می ده واحساس می کنم زندگی با همه آسودگی و فراغت بال و موفقیتهایی که می تونست بدون وجود پرنیان داشته باشه ولی واقعا واقعا بدون اون بی مزه بود و دیگه....
یه چیز عالی دیگه اینکه فکر رفتن به کا ـ ناـ دا خیلی جدی داره جون می گیره تو ذهنم و چند وقتیه با همسرم در موردش حرف می زنیم ولی حالا خیلی جدی تر شدم و می خوام واقعا به عنوان یه هدف سه ساله رو کاغذ بیارمش و براش انرژی و وقت بذاریم که ایشالا هر چه زودتر بشه
دیگه ....
رابطم با خدا بهتر شده هرچند واقعا از این حرف خجالت می کشم ولی نمازهام و سه تا در میون می خونم ولی همیشه به یادشم وشکرگزار به خصوص وقتی برنامه آسمان ـشب رو می بینم می خوام سجده کنم فقط
دیگه دیگه.... چند تا عکس خوشگل از پرنیان و بعد از عروسکاش؛ خرسیش و اینا گرفتم که (شاید خنده دار باشه ولی کلی بهم روحیه داد)