سلام
در این خیره سر ایام و این بغض آلود روزگار ؛زیر ضربات بی رحم ندانستن؛بهت زده و هراسان و مستاصل به این سو و آن سو می رود.به هر چیز دز اطرافش چنگ می زند برای رهایی از این بهت .اما همه چیز نخ نماست همه چیز کهنه است کهنه؛آنقدر کهنه که تاب نادانی او را ندارد و ریسمانی برای دانایی او نمی شود.یک چیز دیگر هم هست شاید؛چشمان فهم او آنقدر در غبارهای خستگی و روزمرگی و نادانیها؛کم سو شده بود که نمی توانست به آنچه باید چنگ بزند.
یه چیز رو من واقعا نمی دونم ؛چرا ما آدما بچه دار می شیم؟واقعا چرا؟تو تمام مدتی که حامله بودم وتو این ۶ ماهی که پرنیان به دنیا اومده سعی می کنم به خوشبینانه ترین وجه به این موضوع نگاه کنم و یه عالمه دلیل جورواجور عشقی و عاطفی تا فلسفی و اجتماعی و فردی برای خودم بیارم تا توجیهش کنم ولی توجیه نمی شم.
من پرنیان رو دوست دارم در این هیچ شکی نیست معلومه که نمی شه موجود به این شیرینی و معصومی رو دوست نداشت ولی این ربطی به سوال من نداره اصلا چرا از اول می یاریمش که بعدا اینطوری واسش بمیریم؟
کمردرد امونم رو بریده این روزا پادرد هم اضافه شده الان دقیقا ۸ماه که من هر روز و هر لحظه کمر درد دارم که هیچ کاریش هم نمی شه کرد.آخه چرا؟
تمام هیکل واندامم به هم خورده همه چی؛پوستم هم داغون شده واقعا نمی خوام اصلا خودم رو تو آینه نگاه کنم؛منی که همیشه تا وقت گیر می آوردم جلوی آینه بودم و کمرم رو اندازه گیری می کردم که مبادا یه سانتیمتر این ور اون ور شده باشه.
حالا تمام روزم؛در پی مواظبت ۲۴ ساعته از موجودییه که قادر به انجام هیچ کاری جز تکون دادن دست و پاش و گریه و خنده نیست.یک مواظبت طاقت فرسا چندین بار در روز دلم می خواد از فرط استیصال فقط گریه کنم فقط گریه.
کسی که اصرار به آوردن بچه داشت یعنی همسرم تغییر چندانی تو زندگیش اتفاق نیفتاده فقط نهایتا مقدار پولی که در می آورد رو باید کمی بیشتر کنه.
چرا بچه دار می شیم؟
می شینم به خودم خیلی چیزا می گما مثلا اینکه آدم دیگه تنها نیست ولی من می دونم که مامان خودم با وجود ما بازم تنهاست چون بچه هاش همه درگیرن و کاری از دستشون بر نمی یاد.
بعد می گم کار مقدس و ارزشمندیه چون به یکی دیگه فرصت به وجود اومدن و لذت بردن از زندگی رو می دیم این دلیل تا حدی می تونه راضیم کنه ولی بعد فکر می کنم خوب ارزشش داره که من فرصت خودم رو و لذت خودم رو از دست بدم تا یکی دیگه که شاید کلی هم با به دنیا اومدن عذاب بکشه و معلوم نیست که اصلا اون لذت رو درک کنه یا نه؛به وجود بیاد؟به هر حال من که واقعا فرصت خودم رو از دست رفته می بینم احساس پیری بهم دست داده.
چرا نمی تونم مثل قدیمیا فکر کنم و احساس خیلی خوبی از بچه داشتنم داشته باشم این احساس رو دارما ولی همش هی باید بشینم فکر کنم واین استدلالا رو تو ذهنم پررنگ کنم تا به اون حس خوب برسم. خدایا کمکم کن
خیلی خسته ام خیلی.
شما هم از این حسا و سوالات دارین یا من آدم بی احساس و خودخواهی هستم .خواهش می کنم اگه دلیل زیبا و جالبی واسه بچه دار شدن دارین یا اگه به نظر شما هم کار بی دلیلی به نظر می یاد بهم بگین .واقعا لطف می کنید
سلام ها ها کی باورش می شه؟من امروز دو بار اومدم که بنویسم
اما خیلی خسته ام خیلی .خدایا بچه داری چقد سخته واقعا طاقت فرساست خیلی شیرینه ها اصلا وقتی آدم بچه دار می شه ژیش خودش فکر می کنه چجوری قبلا بدون اون زندگی می کرده؛ولی خیلی سخته من دیگه وقتی به غروب می رسم؛احساس می کنم دارم غش می کنم
به خصوص که خیلی حساسم نمی تونم بچه رو به حال خودش بذارم فکر می کنم وقتش تلف می شه اگه باهاش بازی نکنم ؛اسباب بازی جدید بهش ندم؛موسیقی براش نذارم شعر نخونم؛باهاش حرف نزنم .خلاصه که همش باید یه کاری بکنم.خدا به همه مادرا و من طاقت و صبر بده که بتونیم بچه های خوبی بزرگ کنیم.آمین
دیگه جونم براتون بگه که بقیه کتابی که داشتم می خوندم رو نتونستم بخونم از دست پرنیان جیگر.
یه چیزی که الان خیلی دلم می خواد اینه که یه روز برم تو یه هتل در یه جای خوش آب و هوا ؛تنهای تنها هیچکس بهم هیچ دسترسی نداشته باشه ؛واسه خودم استراحت کنم استراحت کنم؛موسیقی گوش کنم و موسیقی گوش کنم و بعد به آسمون شب نگاه کنم و نگاه کنم؛یه آسمون پرستاره آسمون کویر؛با یه سکوت ناب و یه نسیم خنک ؛چقدر روحم به واقعی شدن این فضا نیاز داره اونقدر که در حسرت چنین فضایی اشک می ریزه ؛باورتون می شه؟
آخه من تو بچگیم خیلی این فضا رو تجربه کردم ملموس ملموس؛و لذت می بردم اونقدر لذیذ بود که هنوز روحم مزه مزش می کنه
داشتم چند روز پیش سوره واقعه رو می خوندم یه حسی بهم دست داد که قبلا نداشتم؛
وقتی در مورد حوادث قیامت می خوندم به این فکر می کردم واقعا همه چیز می گذره خیلی زود خیلی سریع و به پایان می رسه و چقدر چیزایی که واسه من خیلی اهمیت داشته و بزرگ بوده کوچیک می شه چقدر کوچیک می شه؛ اونقدر که از غربال آدمیت می گذره و فقط اون چیزایی که اهمیت واقعی داشته باقی می مونه بعدش حس کردم چقدر واسه خدا راحته که همه اون چیزایی که واسه من تو اون برهه از زمان اهمیت داره ولی دارای اهمیت واقعی نیست رو راحت برآورده کنه تا من به اون چیزایی که باید ؛برسم. اصلا نه واسش سخته و نه بخیله که نخواد اینکار بکنه
شاید این چیزا رو هزار بار شنیده باشیم و یا حتی بهشون فکر کرده باشیم ولی فقط یک بار درکشون می کنیم فقط یک بار حسشون می کنیم.
سلام بعد از مدتها اومدم که بنویسم
بالاخره پایان نامه رو تحویل دادم البته استاد هنوز نخوندتش و معلوم نیست بعد از اینکه بخونه قراره چه اتفاقی بیفته ؛یعنی شاید بگه خوبه وشاید بگه برو تغییرات حسابی توش بده که در صورت دوم من بیچاره می شم چون با وجود پرنیان اصلا نمی تونم.
چه روزهای وحشتناکی رو در دو ماه اخیر گذروندیم من به خاطر پایان نامه و بچه البته کمتر درگیر بود ذهنم؛ولی همسرم از زندگی عادی واقعا دور شده بود اصلا تو حال خودش نبود فضای خونه سنگین و غمناک بود؛همه چی به کنار ؛وقتی آدم می بینه جوونهای مردم رو راحت می کشن و شکنجه می دن بعد هم تو برنامه تلویزیونی شون می گن (تلخ اما عبرت آموز!)یعنی کشتیم دیگه؛ اگه می خواین کشته نشین دیگه نیاین و اعتراض نکنین؛خشم و بغض همه وجود آدم رو در هم می شکنه. نوشتنی در مورد این روزها زیاده ولی حالا نمی نویسم.
داشتم کتاب چگونه مانند لئوناردو داوینچی فکر کنیم رو می خوندم کتاب خوبیه توصیه می کنم اگه دوست دارین انگیزه بیشتری برای زندگی و مطالعه وتغییر در زندگی داشته باشین به اضافه اینکه با زندگی داوینچی آشنا بشین.
یه جاش نوشته :سوالاتی که در روز به ذهنتان خطور می کند؛هدف شما در زندگی و کیفیت زندگی شما را مشخص می کند. برام خیلی جالب بود بشینم فکر کنم ببینم واقعا چه سوالاتی در طول روز از ذهنم می گذره.
راستی ماه رمضان مبارک عبادات همه مورد قبول؛ماه رمضان بدون روزه اصلا اون حسی که باید رو به من نمی ده و به خاطر شیردهی من روزه نمی گیرم
به به پرنیان خانم هم بیدار شدن و با چشای ستاره ایشون زل زدن به من ؛اونقدر طرفدار و خاطرخواه داره بچم که نگو
از عمه هاش تا شوهر عمه هاش
از مامان بزرگها ودایی و خاله و پسرخاله ها تا شاگردهای نره غول باباش
بدجوری خودش جا کرده .برم که دیگه کم کم گریه اش در می یاد