ان مع العسر یسرا

سلام  

دیروز داشتم کارتون مهاجران رو نگاه می کردم؛(من به بهانه پرنیان تیوی رو روشن می کنم بعد خودم می شینم نگاه می کنم

واقعا کارتون مهاجران؛ کارتون زیبا و پر مفهومیه؛وقتی تو قسمت قبلی؛پدر لوسیمی در یک قدمییه آرزوی دیرینه اش یعنی داشتن یه مزرعه برای خودش بود؛فقط  با قبول اینکه لوسیمی؛ فزرند خونده خانواده پرینستون بشه؛وقتی که بدون هیچ تردیدی عشق به فرزندش رو در اولویت همه خواسته ها و آرزوهاش گذاشت؛و بعد از اون زمانی که سختیها و مشکلات بیشتر و بیشتر می شد و در سن بالا مجبور به انجام کارهای ساختمانی شد بدون اینکه حتی روزنه ای از امید برای بهتر شدن اوضاع یا رسیدن به آرزوش وجود داشته باشه 

فکر میکردم اگه هر کسی وقتی تو اون قسمت از زندگیش که خانواده لوسیمی قرار داشتند ؛زندگی می کرد و درحال  غصه خوردن و نا امیدی بود؛اگه از این موضوع خبر داشت که هفته بعد یه قسمت دیگه وجود داره که تو اون ؛همه مشکلات ؛حل می شن.تحمل همه چی خیلی آسونتر می شد؛خیلی. تازه اون وقت آدم شک نمی کرد که ارزشهاش رو برای رسیدن به آرزوهاش زیر پا نذاره.

مگه خدا نگفته ان مع العسر یسرا؛پس چرا من گاهی یادم می ره که یه قسمت دیگه هم وجود داره که پر از شادیه؛شاید فردا پخش بشه شاید ماه دیگه و شاید.... 

ولی بالاخره هست.

هیچ

زر هیچ نیست 

حرف هیچ نیست 

 

درد هیچ نیست 

وقت هیچ نیست 

 

خاک هیچ نیست 

آب هیچ نیست 

 

حتی هوا هم؛  

 

هیچ نیستند جز 

یک کشتی به سوی ساحل  

 

لطفا اگر چیز خاصی از این مطلب درک کردید ؛بیان کنید.ممنون

ثبات

این شعر رو خوندم توی یه سایت www.lit_bridge.com : 

از شهاب مقربین 

من آویخته از طناب بودم و تو 

تفنگ در دست 

شلیک کردی 

 

شلیک کردی به طناب 

برگشتم به زندگی 

 

یه لحظه احساس کردم من هم همینطور معلقم تو هوا  

نه در حال مرگ و نه در حال زندگی 

کاملا معلق 

دلم خواست یکی با یه تفنگ بزنه به طنابی که منو معلق کرده  

بیفتم رو زمین ،رو زندگی ،شروع کنم به راه رفتن رو زمین سفت و محکم . 

 

 کاش یکی بود ،کاش

اما می دونم که خودم باید اون طناب رو باز کنم.