نمی دونم چی می خوام.نمیدونم چمه؟
اینایی که می گم ربطی به زندگی روزمره ام نداره با تمام وجود به خاطر پرنیان هم که شده سعی می کنم خوش خلق و سرزنده باشم ولی این سطح منه
در درونم یه چیز دیگه س؛یه چیزی که خودم هم نمی دونم چیه .دلم گرفته و یه جوری می خواد باز شه اما....
از کارهای نکرده دلم گرفته ؛از کتابهای نخونده دلم گرفته؛از جاهای نرفته دلم گرفته؛از دوستایی که کلی وقته که بهشون زنگ نزدم و ازشون خبر ندارم ولی حس انجامشم نیست دلم گرفته؛از ارتباطهایی که دلم می خواد داشته باشم و ندارم؛ازحسای خوبی که دلم می خواد لمسشون کنم و نکردم دلم گرفته؛از اینکه اکثر اوقات به خاطر اطرافیانم به خاطر همسرم مادرم خواهرم و این اواخر بچه ام؛اینکه نکنه یه وقت ناراحت بشن نکنه من بخوام باری روی بارشون باشم؛خودم نیستم و کارایی که دلم می خواد رو انجام نمی دم؛دلم گرفته.
از کارایی که هر روز باید با وجود اینکه من رو می فرساین انجامشون بدم وگرنه نظم زندگی به هم می خوره دلم گرفته
از اینکه نمی تونم بشینم برای خودم هر کاری که دوست دارم انجام بدم ؛یه آهنگ آروم یه شمع یه عود و بعد گریه و بعد خنده اصلا هر کاری؛از اینکه نمی تونم ؛دلم گرفته خیلی دلم گرفته
خواهش می کنم اگه حرفی دارین واسم بنویسین اگه حسهای مشابه یا کاملا متفاوتی دارین ممنون می شم
ولی دوستم قدری هم به زندگی روزمره ربط داشت..... به تنهایی تو ....که من فکر می کنم خودت این چنین می خوای
نه؟؟؟
سلام
مرسی که سر زدین
دوستای خوبی دارم ولی احساس تنهایی همیشه هست.نمی دونم چرا کسی که احساس کنم با وجود اون دیگه تنها نیستم(از آدما)وجود نداره؛حالا تنهایی خیلی مهم نیست اتفاقا به تنهایی فیزیکی خیلی احتیاج دارم که این روزا اصلا دست نمی ده ولی این دل گرفتگی؛همیشه هست.
منظورم از اینکه به زندگی روزمره ام ربطی نداره این بود که سعی می کنم این احساساتم تاثیری در روند زندگی روزمره ام نداشته باشه.
سلام!
بله دقیقا می فهمم چی می گید!
انگار آدم بعضی وقتا دچار یه رکود مرموز می شه بیشتر از لحاظ روحی و دیدش خیلی خنثی می شه !
نسبت به همه چیز و گاهی همه کس!
یه چیزیو یه کسیو می بینی بعد به خودت می گی این دیدن که خیلی لذت بخشه تو حالت نرمال ولی من چرا خیلی خنثی نسبت بهش احساس نشون دادم؟!
البته مورد دیگه ای هم که هست اینه که این موود هست بعضی وقتا می ره و بعضی وقتا میاد مهم اینه که نه زیاد کوچیک ببینمیش که تبدیل شه به یه گره شخصیتی نه زیاد بزرگ که فکر کنیم دنیا دیگه تموم شده!
معنویت این جور مواقع یه جورایی معجزه می کنه!
مهم اینه که بدونیم این موود هست و مهم تر از اون این که گذراست !
باید با به توجه به اندازه ش بهش اجازه بدیم همون طور که ناخودآگاه اومده همون طور هم راهش رو طی کنه و بره!
سلام
بازم مرسی که نظرتون رو نوشتین
ممنون که اینقدر خوب توضیح دادید
آره بیشتر یه موده که بعضی وقتا بدجوری روح منو بهم می ریزه؛احساس می کنم زندگی بیخودی دارم بعضی وقتا اصلا فکر می کنم آدمایی که یه کار خاصی واسه این دنیا انجام نمی دن مثل یه اختراعی کشفی تئوری پردازی یا از این چیزا ؛اصلا بیخودی دارن زندگی می کنن.بعد دوباره فکر می کنم دنیای اطرافم و آدمای اطرافم رو حس می کنم و می گم نه زندگی با چیزای کوچیک هم قشنگ و پربار می شه.
معنویت واقعا کمک می کنه کاملا موافقم
شاد باشید و کامیاب